داستانهای کوتاه ِکوتاه بنیامین جوادی

می نویسم تا وقتی قلبم به قلمم جوهر می رساند ...

داستانهای کوتاه ِکوتاه بنیامین جوادی

می نویسم تا وقتی قلبم به قلمم جوهر می رساند ...

« کلاغ »

 

یواشکی یکی دیگه از المـاسهای تـاج پادشـاه رو  

 

جدا کرد و به سمت جنگل پرواز کرد وقتی به کلبه  

 

پیرمرد تنها رسید الماس رو کنار پنجره اش گذاشت  

 

و از اونجا پر کشید هنوز آدمهای درمونده زیـادی از  

 

ذهن کلاغ می گذشتن ...

نظرات 3 + ارسال نظر
سینا ۲۱ دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:18 ب.ظ http://shift.blogsky.com

سلام خسته نباشی
یه سر به منم بزن ضرر نمی کنی در ضمن می تونی با سر زدن به وبلاگ من در شناسایی شهید گمنامی که عکسشو گذاشتم کمک کنی
دوست داشتی منو با اسم همه رقمه لینک کن بعد منو مطلع کن تا شما رو لینک کنم

پاورقی های من دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:28 ب.ظ http://myfootnotes.blogsky.com

فکر میکنم اونقدر کوتاه بود که معنیش رو متوجه نشدم!

آتیشپاره پنج‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:40 ق.ظ http://1366-1-31.blogfa.com

سلام
زیبا بود و ...[واژه مورد نظر پیدا نشد!]
سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد